شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

شهر تاریکی

شعر و متن های ادبی

بهشت

من نمی دانم چرا همگاندوست دارند بروند بهشت اما کسی دوست ندارد بمیرد!

فتن

 تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
 کدام فتنه بی رحم
 عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
 ب آفتاب ندارد
 و زندگانی من بی تو
 و جاودانه شبی
 جاودانه تاریک است
 تو در صبوری من
 اشتیاق کشتن خویش
 و انهدام وجود مرا نمی بینی
 منم که طرح مودت به رنج بی پایان
  شط جاری اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
 تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
  من چگونه گریزی
تو و گریز از خویش ؟
 ه سوی عشق بیا
 وارهان دل از تشویش


غربت

غربت

ماه بالای سر آبادی است

اهل ابادی در خواب است

باغ همسایه چراغش روشن,

من چراغم خاموش.

ماه تابیده به بشقاب خیار.به لبه کوزه آب.

غوک ها می خوانند.

مرغ حق هم گاهی.

کوه نزدیک است،پشت افراها, سنجد ها.

و بیابان پیداست.

سنگ ها پیدا نیست, گلچهه ها پیدا نیست.

سایه ها یی از دور , مثل تنهایی آب , مثل آواز خدا پیداست.

نیمه شب بباید باشد.

دب اکبر آن است ,دو وجب بالاتراز بام.

آسمان آبی نیست , روز ابی بود.

یاد من باشد فردا , بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.

یاد من باشد فردا لب سلخ , طرحی از بز ها بردارم,

طرحی از جارو ها , سایه ها شان در آب .

 یاد من باشد , هر چه پروانه که می افتد در آب , زود از آب

درآورم             

یاد من باشد فردا لب جوی, حوله ام را هم با چوبه بشویم.

یاد من باشد تنها هستم.

ماه بالای سر تنهایی است.

 
( سهراب سپهری )

ما را باش

ما را باش رو چه درختی اسممون را جا می زاریم 

ما را باش 

قسمی جز اون دو چشم نا مسلمون که نداریم 

ما را باش 

به هواداری تو به هواداری تو 

شیشه می خونه را با سنگ شکستیم نا رفیق 

سنگ و شیشه اگه دو شمن من تو که موندگاریم ما را باش 

چشم خوشکیده داره به ناودون کوچه حسادت می کنه 

ما به این بغض سمج گفته بودیم ابر باریم ما را باش 

غزل کوچه ما غزل کوچه ما  قلندران کوچه عاشق که اینه 

فکر تازه عاشق پیاده را باش 

ما که سواریم 

ما را باش  اینا را باش

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیره دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آینه می ماند به جای

تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای

می رهم از خویش و میمانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من میپوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ ...